خدایا...
خدایا........
با تو می گویم حرفهایم را....... دلتنگیهای وجودم را....... و آشفتگیهای درونم را.......
خدایا........
قلب مترسک تنها را دریاب....... می دانم همین نزدیکیهای تو! و من بی فرجام چنان دورم از تو که گاهی نامت را نمی دانم!
که نشانی ات را از هر که پرسیدم خود آواره دیارت بود!
خدایا.......
از من مپرس که پاسخی ندارم جز شرمندگی...... جز درماندگی...... از خویش هیچ نیاموخته ام مگر ندانستن...... مگر نادانی!
خدایا.......
صدایت می کنم! جواب از این بی دل آشفته حال دریغ مکن ور نه گم می شوم در سیاهی و دو رنگی روزگار....... گم می شوم و راه پیدا نمی کنم در این سکوت بی نام نیمه شب!
خدایا.......
می خواهم در این نسیم سحرگاه تو را باز شناسم از سیاهی!
دلتنگم ...... تنهایم ...... دردمندم...... و نیازمندم به درگاهت..... دستم را رها مکن که اگر تو راه به من نشان ندهی چگونه در این ظلمت به خانه باز گردم!
خدایا.......
جهان و هر چه در آن است نشانی تو و آوارگی نشانه من....... کوه و جنگل و دریا نشان از عظمت تو و اشک و آه و حسرت نشانی من!
خدایا.......
تو کریمی و بخشنده....... تو یگانه ای و بی نیاز ....... تو رئوفی و بزرگ...... تو پشت و پناه و تکیه گاه دردمندانی...... و من حقیر و سرگشته و حیران !
خدایا.......